در عصرفناوری وتکنولوژی کلاغی زند گی کرد که همیشه مشغول تماشای

شبکه های ماهواره وتقلید ازهنرپیشه های غربی بود ومانند بعضی ازمردم

هزارراه نرفته را می رفت.یک روزکه مانند همیشه سرگرم دیدن برنامه های

تلویزیون بود، فیلمی بنام" کبک ها بی نظیرند" توجهش را جلب کرد.

آن کلاغ برای اگاهی از مشخصات کبک ها سری به اینترنت زد.

 

 

پس ازمطالعه شروع به تغییرظاهر،رنگ پرها،منقار،شکل پاهاو.....کرد و

مانند یک کبک شد.

روزی کلاغ قصه ی ما به قهوه خانه رفت.همه با تعجب به او نگاه کردند . یکی

با تعجب پرسید: «توچه حیوانی هستی ؟»       

          

_ من کبک هستم.

_چه جالب! درنزدیکی خانه ی خواهرم ،کبکی زندگی می کند که با ناز راه

می رود.می توانم راه رفتن تو را ببینم.

کلاغ که خود را به عنوان کبک معرفی کرده بود، برای این که کسی متوجه

دروغ او نشود.پرواز کرد و رفت.

 

او دنبال راهی بود که ناگهان ورزشگاهی توجه او را جلب کرد پس وارد شد

وبه مربی گفت :«می خواهم راه رفتن کبک را یاد بگیرم .»

مربی از او ثبت نام کرد کلاغ هم پس از چند ماهی تمرین بالاخره توانست

مانند کبک با ناز راه برود.

اواین بار برای هوا خوری به کنارزاینده رود رفت ومشغول راه رفتن با ناز و ادا

شد.

کلاغ ها می گفتند:«چه پرند ی زیبایی!»یکی می گفت :«چه زیباراه می

رود!»دیگری می گفت :«چه پرهای خاکستری تمیزی !»

پرنده ی دیگری می گفت: «من هم می خواهم منقارم راعمل کنم.» کلاغ از

این حرف ها به وجد امد وخوشحال شد.

روزها به همین صورت می گذشت تا که یک روز کلاغ متوجه شد که تور جهان

گردی ثبت نام می کند.

کلاغ قصه هم که سالها منتظراین سفر بود، به محل ثبت نام رفت ولی مدیر

کاروان گفت:«این سفرفقط برای کلاغ هاست نه برای کبک ها.»

 

حالا کلاغ ان قدرکبک شده بود که دیگرکلاغ نبود وهرچه می گفت :«من کلاغ

هستم.»مدیر کاروان قبول نمی کرد.پس رو به کلاغ کرد وگفت:«تنها راه حل 

مشکل تو برای این که ثابت کنی،کلاغ هستی ،راه رفتنت است.» کلاغ هم

قبول کرد ولی هرچه سعی کرد نتوانست مانند کلاغ راه برود.ان گاه با خود

گفت:«حتی راه رفتن خود را هم فراموش کرده ام .»

ازان به بعد هرگاه کسی بخواهد خود را مانند شخص دیگری کند.این مثل به

کار می رود و می گویند:

«کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد،راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.»